دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Monday, January 03, 2005

شاید عجیب باشد. اما من درک کردم که هیچ کجای دنیا، هرچند زیبا و دوست داشتنی و عزیز، بدون مردمانش به پشیزی نمی‌ارزد.

همه‌گاه در طول زندگانیم در این اندیشه بودم که آنچه را وطنش می‌نامیم، عزیز است و گرامی. حس خاصی هم نسبت به آن داشتم. اگرچه هنوز هم شرایط همان است که بود، اما فکر میکنم یافته‌هایم این حس غریزی را قدری با منطق همراه کرده. دیرگاهی‌ست از خودم میپرسم که چرا باید آدمیان خاک را ارج نهند. چرا جنگها بر سر قطعه زمینی، جان هزاران هزار انسان را گرفته است. آیا براستی خاک بخودی خود ارزش دارد؟

اخیرا به این نتیجه رسیدم که پرستش خاک وطن درواقع ظاهری است پیرامون مقصود اصلی. آنچه آن خاک را پرارزش میکند، مردمان سکنی گزیده در آنجا هستند. ورای همه ملی‌گرایی، انسان گرایی نهفته است. این را درک کردم که هیچ سرزمینی، حتی بهشت خیالی وعده داده شده، بدون انسانهایش ارزشی ندارد. هیچ خاکی بخودی خود بدون آنهایی که آن را ارزشمند میکنند، به دل بستن نمی‌ارزد. در معیار کوچکتر هم البته از دبد فردی این مطلب قابل بررسی ست. بدون آنها که دوستشان داریم و بدیشان دلبستگی داریم، همه جای جهان غریب است. هیچ کجا احساس راحتی و آرامش نمی‌کنیم. با دوستان اما، هر ناکجاآبادی، برای انسان بهشتی میشود که سخت می‌توان از آن دل کند

کاش که بهترین شرایط البته در جایی محقق شود که دوستش داریم. یعنی درکنار عزیزان در وطن خود با صلح و صفا زندگی کنیم