دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Wednesday, March 24, 2004

جانوران خطرناک

این روزها، که اولا در ایران خبری نیست و من هم که اونجا نیستم و میتوانم چند سال گذشته را مرور مختصری کنم که ببینم که اگرچه سریع، ولی پر حادثه گذشت، افتاده‌ام به دنبال خواندن حوادث اتفاق افتاده سالهای ۷۶-۸۰ . همان موقع که ما در گرماگرم شرایط بوجود آمده، در پرتو فراقت از مسئولیت به هنگام دانشجویی، در بطن بحران بودیم و من به شخصه درک نمیکردم که در پس این اتفاقاتی که هر روز در ایران می‌افتد، چه دستان خطرناکی وجود دارد. ان موقع فکر میکردم که ما (دانشجویان به مرکزیت تحکیم از یک طرف و عامه جوانان جامعه از طرف دیگر) محور تغییرات درون جامعه هستیم و درواقع حکومت را مجبور به عقب نشینی کرده‌ایم (گرچه تا حدی درست بود) . هیچ برایم قابل تصور نبود که در اطراف ما موجوداتی خطرناک درحال ریختن نقشه‌هایی حساب شده هستند برای حرکت تخریبی بعدی خود.
البته نه اینکه ندانم که افرادی مشغول طرح ریزی برای ایجاد فجایع مختلفی مانند کوی بودند ، اما هیچ تصور نمیکردم که اینها انقدر قوی هستند و در همه جا نفوذ دارند. مانند آن چیزی که در کتاب ناگفته‌ها ... در پرونده قتلهای زنجیره‌ای که نوری‌زاده نوشته ، خواندم. اون روزها با اینکه همه جا را سعی میکردم برای برای خواندن اخبار پشت پرده بگردم و با اینکه میدانستم که چنین کتابی را او نوشته، اما نتوانستم که بدستش بیاورم که بخوانم. نمیدونم که اگر آنروز از این مطالب با این جزییات اطلاع پیدا میکردم، آیا هنوز جرعت می‌داشتم که فعالیت کنم یا مانند آنچه پس از کوی اتفاق افتاد، خانه‌نشین میشدم. گرچه همه از جریان فرشاد ابراهیمی آگاه بودند، اما کمتر کسی بود که جزییات اعترافات او را بداند. آنجا که از ترور نوری میگوید و یا نقشه‌هایی که میکشیدند برای همه حرکاتشان. یا آنکه این آدمهای احمق دور یک مشت قاتل جمع شده بودند و هر چه آنها میگفتندشان در قالب خدا و پیغمبر و قرآن و آیه و هزار کوفت و زهرمار دیگر، باور میکردند و مثل موم در دستشان نرم میشدند. آخه آدم چقدر میتواند نفهم باشد!؟!؟!؟!

چند نکته را اینجا اشره میکنم. مطالب آنقدر هست که نمیشود به یکباره نوشته شوند.
اول اینکه من اون اوائل همیشه برایم سوال بود که این نوری‌زاده چطور از همه جا خبر دارد. با اینکه با دیده شک به او نگاه میکردم، اما همیشه مطالبش را میخواندم. میتوانم گواهی بدهم که نزدیک به ۸۰-۹۰ درصد خبرهایی که میداد، درست و صحیح بود. گرچه تحلیلهایش همیشه مورد علاقه من نبود، اما اخباری که او نقل میکرد، نقص نداشت. تا به امروز هم این راز برای من کشف نشده که چطور مثلا از مطالب فلان جلسه که در دفتر خامنه‌ای تشکیل شده بود و فقط در آن رفسنجانی و خاتمی و کروبی و یزدی بودند اطلاع پیدا میکند. اما کم کم به درستی و صحت اخبارش ایمان پیدا کردم طوری که تا مدتها اگر برنامه زیر ذره‌بین او را گوش نمیکردم روزم آغاز نمیشد. به هر حال که واقعا در کار خود حرفه‌ای است و حداقل در آشکار کردن پشت پرده حکومت اسلامی، نظیر ندارد.

دوم اینکه این فرشاد ابراهیمی که حالا توبه کرده به قول خودش، هنوز نگفته‌های بسیاری دارد که اگر که صادق باشد، باید همه را بیان کند. البته این هیچ از بار گناهان او نمیکاهد و باید روزی جواب آن حماقت ها را بدهد.
همیشه این برای من سوال بود که چطور عده‌ای به این مزخرفات مثلا مصباح یزدی اعتقاد دارند. حال برایم روشن شد که اگر آنها را که پر از فساد بودند آزاد نمیگذاشتند، نمیتوانشتند اینجور از حماقتشان استفاده کنند. تازه این یکی که میخواهد وانمود کند که دستش با آنها در یک کاسه نبوده و مثلا در کار مواد مخدر نبوده یا به قول خودش خانوم بازی نمیکرده و اهل دزدی نبوده و هزار و یک بیماری روحی دیگر نداشته ، این همه مدت نوکری آنها رو کرده. وای به حال کسانی که با کلاه شرعی اسلامی(صیغه) هر روز از ریز و درشت (از سعید امامی تا نوچه‌هاشان مانند بابک شهرستانی) مشغول کثافت کاری بودند و آنگاه هرچه را که خود لایقشان بودند، به دختران و پسران بیگناه بسبت میدادند.

همیشه برایم عجیب بود که چرا آنها که فاحشه هستند و یا آنها که با فاحشه‌ها ارتباطی دارند، راست راست در خیابانها میگردند، آنگاه مثلا اگر دو دوختر و پسر جوان در خیابان با هم دیده شوند، روزگارشان سیاه میشود و معلوم نیست که چه بلایی بر سرشان میآید. که حالا با مطالبی که در این کتاب خواندم، به وضوح مشخص است که دست چه کسانی در کجاها، چه بلایایی بر سر این مرز و بوم نمی‌آورند. که هزار مثل آن را شنیده بودم (مانند ماجرای آن بنز و در سرنشین دخترش که ابراهیمی تعریف میکند) و هیچ فکر نمیکردم عمق این فاجعه به این حد باشد. امرمز که خوب فکر میکنم، میبینم که من نیز نسخه ناقصی از آن را در خاطرات خودم دارم که اگر نبود آن مرد آذری همسایه، شاید که ما سر از جاهای بدتری در می‌آوردیم.
بهمن ۷۶ بود اگر اشتباه نکنم به هنگام جشنواره فیلم فجر. سال دومی بود که به دانشگله آمده بودیم. من البته زیاد اهل جشنواره رفتن فلم دیدن نبودم اما آنروز به اصرار دوستم که بلیتی هم برای من گرفته بود به اتفاق دوست دخترش (که اکنون همسرش است) و یکی دیگر از همکلاسیهایشان به سینما فرهنگ رفتیم. (که الحق فیلم بیخودی بود) .
پس پایان فیلم ۴ نفره با ماشین رفتیم که بریم خانه. اول به خانه این دوست من رفتیم و برای خوردن آب، او و دوست دخترش رفتند درون خانه و من و آن دختر دیگر در خیابان کنار ماشین مشغول نقد فیلم بودیم.
از دور سایه‌های دو نفر که به این سمت میآمدند را دیدم و چون دم در خانه ایستاده بودیم، لحظه‌ای هم فکر نکردم که ممکن است با ما کاری داشته باشند. ناان دیدم که کسی به ت من مبزند که با این خانم چه نسبتی داری؟ ( و یه مشت از آن سوال و جوابها که آشنای همه هست - از هرکس جداگانه!). من هم که خیالم آسوده بود و آن روزها هم از فرط کارهای سیاسی ، تره هم برای بسیجی‌ها خورد نمیکردم ، تمام جوابها را با قلدری تمام و صداقت میدادم. کارت ماشین را خواست و گواهینامه. بعد گفت که اینجا چه میکنید که گفتم خانه دوستم هست و منتظر اوییم. صبر نکرندن که حتی پدر و مادر او که خانه بودند بیایند. به ما گفت قبول نیست و باید برویم مرکز. گفتم که خوب بابا، روش معمول خوداتن را بکار ببندید. زنگبزنید خانه دختر اگر مشکل نداشت دست از سر ما بردارید. قبول نمیکرد و ما را داخل ماشین نشادن و گنت روشن کن برویم که آن همسایه عزیز آذری پرید کلید رو از دست من گرفت و گفت نمیگذارم بروید. در این حین پدر و مادر این دوست من هم آمدند و کلی خواهش و تمنا، که یکی از آن دو نفر (که احتمالا مثل این فرشاد ابراهیمی دودل بوده) حاضر شد تماس بگبرد با خوانواده ها و اگر آنها از قضیه مطلع بودند، دست از سرمان بردارد. که چنین شد ولی به هنگام رفتن آنها، دومی که ناراضی بود از ختم ماجرا به دیگری میگفت: حاجی، پس مورد امشب مون چی میشه؟
دبرتر در تجمع های مختلف ( چه در ۱۱ اسفند، سالگردهای متعدد فروهرها و یا حتی در احمدآباد ) آنها را میدیدم که در میان انصار حزب‌الله به ما حمله میکردند.

طولانی شد مطلب اما هنوز ناگفته‌ها بسیارند که خواهم گفت