دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Sunday, July 11, 2004

روز یکشنبه ، ۲۱ تیر، قضیه داشت شکل دیگری به خود میگرفت. اول اینکه بچه‌های کوی از پس چند روز بیخوابی و عدم استراحت کافی، و نتایج آن حملات وحشیانه، خستگی زیادی در خود حس می‌کردند و تمیل داشتند که بتوانند چند ساعتی با خیال راحت سر را بر بالین گذارند و استراحت کنند

دوم آنکه شرکت کنندگان در مراسم و اجتماع در جلوی کوی، طیفهای مختلفی را تشکیل می‌دادند. خیلی‌ها درواقع اولین باری بود که در چنین برنامه‌هایی شرکت می‌کردند. بخاطر آن حمله وحشیانه هم ناراحتی بسیاری داشتند. در نتیجه اصولا از روی احساس حرف می‌زدند و عمل میکردند. نظرات درباره چگونگی ادامه تحصن مختلف بود. علاوه بر عدم هماهنگی در داخل شورای اداره‌کننده تحصن، شرکت کنندگان هم هرکدام ساز خود را می‌زدند. عمده‌ترین نظرات این بودند که از امیرآباد بیرون بیاییم و بداخل خیابانهای اصلی و مخصوصا خیابان انقلاب، مقابل دانشگاه برویم در مقابل نظری که میگفت همانجا در مقابل کوی بمانیم

هرکدام از این عده دلایلی هم داشتند. گروه اول بر این باور بود که در امیرآباد، صدای ما به هیچکس نمی‌رسد. جلوی مردم را که گرفته بودند و کسی را نمی‌گذاشتند آن طرف بیاید. رادیو و تلویزیون هم که خوب خبرهایش معلوم بود. روزنامه هم شاید ان برد را که لازم بود، نداشت. گروه دوم دلیل مخالفتش آن بود که طبق معمول، با حرکت ما بسمت دانشگاه، حکومت انصار را بداخل ما می‌فرستد (کما اینکه عده‌ای از مشوقان حرکت دانشجویان بسمت انقلاب، همانها بودند) و شروع می‌کنند به تحریک بچه‌ها. همه هم که تجربه‌ندارند. در مسیر ما، کلی مغازه بود، بانک بود و مهمتر از همه پمپ بنزین امیرآباد بود. خلاصه بیم آن میرفت که فاجعه دیگری به بار آید

من خودم مخالف حرکت بسمت دانشگاه بودم. در عین‌حال که با نظر گروه اول مبنی بر نیاز به متوجه کردن مردم به قضیه، موافق بودم. خلاصه هرجا که عده‌ای را درحال تشویق بقیه بر خروج از کوی میدیدم، شروع می‌کردم مسئله را برای آنها توضیح دادن و راضی‌کردنشان بر ماندن در همانجا. اما انقدر همه از منطق بدور بودند که کافی بود که کسی دادبزند (و می‌زدند) که او از انصار است و بسیجی‌ست و ... که از ترس جانت توضیح دادن را وانهی و فرار کنی

این قضیه ادامه داشت تا شب و درآنروز عده‌ کمی از ما جداشدند. اما خوشبختانه آنقدر زیاد نبودند. شب هنگام، وقتی سوار بر ماشینی شدم که چندساعتی به خانه بروم، رانندای که بوی سیگار بدخوری می‌داد و سرووضعش به معتادان می‌خورد، شروع به سوال کردن از من شد که آقا، اوضاع از چه قرار هست؟ میخوای بگیم بچه‌ها اسلحه‌ها رو بردارن و بیان؟ ! آن موقع من فقط امیدوار بودم که پای همچون اینها میان بچه‌ها باز نشود که درآنصورت نتایج کار نامعلوم می‌بود

و باز هم شب در خانه

شب است و چهره میهن سیاه
نشستن در سیاهیها گناه