دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Thursday, May 27, 2004

شعری از هادی خرسندی

بگذر از نی

"بگذر از نی، من حکايت می کنم
وز جدايی ها شکايت می کنم

ناله های نی از آن نی زن است
ناله های من همه مال من است

شرحه شرحه سينه می خواهی اگر
من خودم دارم مرو جای دگر

اين منم که رشته هايم پنبه شد
جمعه هايم ناگهان يکشنبه شد

چند ساعت ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر با نيمه شب

يکشبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردايش زبانم شد عوض

آن سلام نازنينم شد هلو
وآنچه گندم کاشتم روييد جو

پای تا سر شد وجودم فوت و هِد
آب من واتر شد و نانم بِرِد
وای من حتی پنيرم چيز شد
است و هستم ناگهانی ايز شد

من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی

من که بودم آنهمه حاضر جواب
من که بودم نکته ها را فوت آب

من که با شيرين زبانی های خويش
کار خود در هر کجا بردم به پيش

آخر عمری چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم لال لال

کم کمک گاهی هلو گاهی پيليز
نطق کردم خرده خرده ريز ريز

در گرامر همچنان سر در گمم
مثل شاگرد کلاس دومم

گاه گودمورنينگ من جای سلام
از سحر تا نيمه شب دارد دوام

بگذر از نی من حکايت می کنم
وز جدايی ها شکايت می کنم

نی کجا اين نکته ها آموخته
نی کجا داند نيستان سوخته

نی کجا از فتنه های غرب و شرق
داغ بر دل دارد و آتش به فرق

بشنو از من بهترين راوی منم
راست خواهی هم نی و هم نی زنم

سوختند آنها نيستان مرا
زير و رو کردند ايران مرا

من چه بد کردم که بستم کوله بار
کردم از شهر و ديار خود فرار

کاش می ماندم در آن محنت سرا
تا بسوزانند در آتش مرا

تا بسوزانندم و خاکسترم
درهم آميزد به خاک کشورم

ديدی آخر هرچه رشتم پنبه شد
جمعه هايم عاقبت يکشنبه شد"