دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Tuesday, July 13, 2004

آنروز دوشنبه جو کاملا با روزهای دیگر فرق داشت. انگار که دیگر توان کنترل جمعیت را نداشتیم. تمام کسانی که فکر میکردند باید در همان کوی باقی ماند هم اگر جمع می‌شدند، نمی‌توانستند ملت را راضی کنند که باید آنجا ماند. خلاصه شد آنچه نباید می‌شد. عده‌ای جدا شدند و بسمت خیابانها راه افتادند

در این شرایط، تصمیم آن شد که بداخل دانشگاه برویم، کمیته‌ای را برای پیگیری قضیه تشکیل دهیم و قبل از درگیری، موقتا قضیه را خاتمه دهیم. حدود ساعت ۷-۸ شب بود و تازه رای گیری تمام شده بود که

صدای شلیک گلوله بلند شد... اشک‌اور بود که بداخل دانشگاه شلیک میشد. همه چیز بهم ریخت... دوان دوان بسمت ۵۰ تومانی حرکت کردیم و کسانی که حالشان بد بود را به داخل مسجد که دانشجوهای پزشکی بودند، منتقل میکردیم. از آن طرف هرآنچه در دسترس بود را در مسیر آتش زدیم تا بتواند اثر گاز را خنثی کند.. خلاصه شد مانند همانچیزی که در فیلمها از انقلاب دیده بودیم. فقط و فقط اینکه پشت پرده را هم حس می‌کردیم



دیگر آن توهم از کله من بیرون شده بود و نگران از وضعیت بچه‌ها تلاش میکردم که مجروحان را منتقل کنیم
آن حال و احوال قابل ذکر نیست. تا آنجا ماجرا ادامه پیدا کرد که جو را کمی آرام تر کردیم. خیلی‌ها را از در شمالی به بیرون فرستادیم و دست آخر هم خودمان از همانجا راهی بلوار کشاورز شدیم. اما تا بتوانیم به خیابان ولیعصر برسیم، چندین ایست را رد کردیم که خوشبختانه بخیر گذشت وگرنه که شاید ما هم هنوز مانند بقیه کنج ناکجاآباد مانده بودیم

همان شد که فردایش در یوم‌الولی‌فقیه، ما تنها در دفتر انجمن خبرها را دنبال میکردیم و بسیجیان در شهر جولان می‌دادند

توهم من هم تمام شده بود و چشمهایم واقعیت را می‌دید