دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Wednesday, August 23, 2006

م. کیوان

ای دلت نازکتر از گلبرگ یاس
بر تو از من صد درود و صد سپاس

ای نهادت پاک و بی غش همچو رود
دل ز مهرت لحظه‌ای خالی نبود

گر که نزدیکی اگر در دور دست
عطر یادت روز و شب در خاطر است

هر زمان در معرض طوفان غم
دلپناه من تو بودی ای صنم

وه چه شبها کاین دل شوریده را
صحبتت خوش مرحمی بد جانفزا

هر که یاری چون تو دارد در جهان
از بد زشتان نیاندیشد به جان

ای که لبخندت طلوع آفتاب
زانکه یارش خوانده بودی رو متاب

گر بیازُردت جفای روزگار
نکته دل با که گویی غیر یار

گر که سردت کرد دنیای پریش
گرمیت بخشم به هُرم جان خویش

چون ملولی از سپهر تیز رو
دوری از یاران مجو، نزدیک شو

کنج عزلت را رها کن نازنین
از جهان تنها ملالش را مبین

هرچه زیبایی به گیتی اندر است
خود درون دیده ما مُضمَر است

تا که زیبایی نبیند چشم جان
زندگی زندان بود بر زندگان

هر که زیبا بیند او زیبا زِیَد
دل به نیکی داده بی‌پروا زیَد

جنس قلبت من شناسمُ ای عزیز
بر نتابد از صمیمیت گریز

بی تفاوت زیستن در انزوا
چون تو عاشق را نشاید، باوفا

می‌گریزی از من آشفته حال
بوسم آن گلبرگ یاسَت در خیال

گر درایی باز روزی از دَرم
مقدمت را لاله‌باران میکنم