دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Thursday, May 13, 2004

چه دنیایی درست کرده ای

این هم مصداقی برای نوشته‌های دیروز من در مورد کثافتی که انسانها را چون حیوان میکند. ابراهیم نبوی (که بالاخره خودش هم مسلمان است و اعتقادتکی دارد) هم این رو تونسته بفهمه.او می‌نویسد

)
امشب احساس می کردم دل شما هم بدجوری گرفته، نمی دانم. شاید هم دلم خوش است و اصلا عین خیالتان نیست. روزی هزارها آدم می میرند و صدها نفر همدیگر را می کشند، اصلا وقت ندارید فکر کنید که چه کسی چکار کرد و کی کی را کشت. ولی خواهش می کنم به حرف من گوش کنید. لااقل جوری رفتار کنید که من فکر کنم دارید به حرف من گوش می کنید. اگر شما هم به حرف من گوش نکنید من با چه کسی باید حرف بزنم؟ به چه کسی بگویم که از ترس دارم نابود می شوم؟ به چه کسی بگویم که نمی توانم جلوی لرزش شانه هایم را بگیرم و دائما احساس سرما می کنم؟ به چه کسی بگویم که احساس فلاکت و بدبختی می کنم؟

آیا شما هم این صحنه را دیدید؟ مگر شما از رگ گردن به ما و به آن مرد آمریکایی نزدیکتر نیستید؟ آیا وقتی تیزی سرد و بیرحم چاقو را گذاشتند روی رگ گردن جوان آمریکایی شما تیزی چاقو را روی پیشانی تان احساس کردید؟ آیا دیدید که به اسم شما چه راحت آدم را سلاخی می کنند؟ دیدید که نام شما را با صدای بلند می برند و گلوی کسی را که فکر می کنند دشمن شماست، انگار که حیوانی باشد، چه راحت می درند؟ مطمئنم شما همانجا بودید و نگاه می کردید. و لابد می خواستید بگذارید انسان به بازی ای که آغاز کرده ادامه دهد. لابد همه بازیگران صحنه بودند. اما آقای عزیز! خانم محترم! هرچه که هستید، من اعتراض دارم! من به این بازی نکبت و آزاردهنده اعتراض دارم. شما حق ندارید ما را بازیچه دست تان بکنید. بیست سال، سی سال زندگی کنیم و بعد یک حیوان عقب مانده پیدا شود و سرمان را گوش تا گوش ببرد؟ به همین راحتی؟ عدالت تان کجا رفته؟ مهربانی تان همین بود؟ منظورتان از خدای بخشنده و مهربان همین بود؟ دلم از دست تان گرفت


اما شما که با این چیزها طوری تان نمی شود. از این چیزها زیاد دیده اید. مطمئنم چشم تان پر است. همین چند روز پیش مگر این همه عکس را پخش نکردند توی دنیا. لابد همه آن چیزهایی که آن عکاس ها عکاسی کردند شما خودتان از نزدیک دیدید. زندان ابوغریب را می گویم که آن سرباز زن آمریکایی با غرور یک عراقی زندانی را برهنه انداخته بود کف زمین و گردنش را با افسار می کشید. فکر می کرد حیوان است. فکر می کرد آمده است تا عراقی ها را که حیوان هستند آدم کند. او نمی فهمید لخت و عور نگه داشتن چند مرد مسلمان عراقی در کنار هم از کشتنشان هم بدتر است. او نمی فهمید نباید آدمها را مثل حیوان نگاه کرد. خدای من! آیا شما آنجا بودید و این صحنه ها را دیدید؟ نکند به جای سرزدن به زندان ها و دیدن صحنه های تلخ و رنج آوری که به سر ما آدمها می آید سرتان را می اندازید پائین و می روید در مراسم دعای کلیسا و مسجد شرکت می کنید. نکند شما هم فقط دوست دارید جاهایی که بهتان خوش می گذرد و همه تعریف تان را می کنند بروید. دلم از دست تان گرفته. از این دنیایی که درست کردید دارد حالم به هم می خورد. یک مشت انسان را مثل حیوان در زندان لخت و عور نگه می دارند و گونی سرشان می کشند و مثل حیوان کتک شان می زنند

حتما می خواهید بگویید آن آمریکایی ها مسیحی واقعی نیستند و طرفداران القاعده مسلمان واقعی نیستند. پس ما باید ذره بین برداریم و دنبال طرفداران واقعی ات بگردیم که دنیا را نجات دهند؟ خواهش می کنم شما دیگر این حرفها را نفرمائید. نگوئید که طرفداران القائده مسلمان واقعی نیستند. مشکل فقط اینها نیستند، مگر چند روز قبل تعدادی مسلمان دیگر در افغانستان دو نفر سوئیسی بدبخت را سنگسار نکردند؟ سنگسار که بدتر از سربریدن است. یکی را می گذارند وسط جمعیت و اینقدر سنگ به او می زنند تا بمیرد. من سرخی خون او را که روی خاک خشک شده بود دیدم. خودم با همین چشم ها دیدم. با همین چشم ها. با همین چشم هایی که از ترس جرات نمی کنم آنها را ببندم مبادا خواب بریدن سر مردی بیگناه را ببینم که نه برای جنگ آمده بود و نه جنگیده بود. شاید بگوئید فقط القائده سر می برد و عراقی ها خیلی موجودات نازنین و مهربانی هستند و افغانی ها هم مردم زحمتکشی هستند. لطفا زیاد زحمت نکشید. اینها سوء سابقه زیاد دارند. همین عراقی ها وقتی عبدالسلام عارف رفت و علیه او کودتا شد، مگر سر طرفداران عارف را بغل خیابانهای بغداد گوش تا گوش نبریدند؟ مگر اسم سرزمین شان کربلا نیست، مگر اسم امام حسین ذبیح نیست و ذبیح به معنی سربریده نیست؟ آن خاک بوی خون می دهد. لابد امام حسین را هم اشغالگران آمریکایی و کانادایی و اسرائیلی و سوئدی سربریدند؟ مگر قاتلینش همین عراقی ها نبودند؟ لطفا بهانه نیاورید. تاریخ آنجا و جغرافیای آنجا بوی خون می دهد. مگر این عراقی ها در جریان جنگ این همه از جوانهای ما را نکشتند؟ مگر رهبرشان یک جانی قاتل نبود و ملتش مگر آن همه دوستش نداشتند؟ مگر کم از ما کشتند؟ قبول کنید ذات شان خراب است. مثل ما نیستند. البته ما هم عیب هایی داشتیم. ما هم گاهی اوقات کارهایی شبیه آنها کردیم. شما حتما یادتان است. بگذارید یک ماجرای ساده اش را بگویم. سال 1367 بود، یا 1368، در شهر همدان بود. سه نفر دزد رفتند به خانه رئیس بانک کشاورزی شهر همدان و برای این که پول بانک را بدزدند جلوی چشم رئیس بانک به همسرش تجاوز کردند و سر بچه اش را بریدند و وقتی پول ها را بردند سر خودش را هم بریدند. آخر در کجای دنیا برای دزدی پول سر می برند؟ حتما می خواهید بگوئید آنها لات و بی سر و پا بودند. نخیر استاد! من آنها را می شناسم. یکی شان مگر پسر یکی از مکبرهای مسجد همدان نبود که سر نماز اسم شما را می برد؟ حالا اینها مهم نیست، بعد که دزدها را گرفتند آنها را برای مجازات قصاص کردند. آنها را آوردند سر قبر بوعلی، سر قبر بوعلی سینا ی بیچاره که این همه زحمت کشید تا به عنوان دانشمند بزرگ دنیای اسلام به شما که خدایش بودید و به دین شما آبرو بدهد. آنها را بردند سرقبر بوعلی، یادتان هست چه کردند این مردم؟ سرتان را برنگردانید، خجالت نکشید، فقط به یاد بیاورید. می دانم که یادتان است. همین مردم شریف و پاکدامن نمازخوان شهر جمع شدند و وقتی برای قصاص جلوی چشم مردم سر قاتلین را با تبر می بریدند کف می زدند و هورا می کشیدند. دلشان خنک شده بود، همانطوری که عراقی هایی که تصاویر زندانی های ابوغریب را دیده بودند، وقتی سربریدن مرد جوان آمریکایی را دیدند دلشان خنک شد. مرده شور دلشان راببرد که باید خون ببینند تا دلشان خنک شود. من می دانم که شما همانجا سرقبر بوعلی سینا هم بودید و دیدید که بوعلی سینا هم گریه می کرد و حالش از مسلمان بودن خودش به هم می خورد. ناراحت نشوید، عصبانی نشوید. اگر هر کسی این چیزها را دیده بود همین حرفها را می زد، اگر دوست ندارید حرف بزنم بگوئید خفه شوم

وقتی کسی اسم شما را فریاد می زند و سر کسی را می برد، هرچه هم بانوی جوان و مسلمان مفسر روزنامه الحیات با چهره معصومانه اش که از خجالت رویش نمی شود توی دوربین نگاه کند قسم بخورد که اسلام این نیست، و این موجودات عضو القائده مسلمان نیستند کسی حرفش را قبول نمی کند. نه، استاد! اتفاقا اینها خیلی هم مسلمانند. از بقیه مسلمان ترند. یک روز هم نمازشان قضا نمی شود. یک بار هم لب به مشروب نزده اند. هر روز دست شان را بطرف شما دراز می کنند و برای پیروزی شان از شما کمک می خواهند. یعنی شما که اینهمه مورد توجه این ها هستید نمی توانید چیزی بگوئید یا کاری بکنید که دیگر از این اتفاقات نیفتد؟

یادم افتاد که در آمریکا تا همین چند دهه پیش سفید پوست ها چگونه سیاهان را لینچ می کردن. لینچ کردن در هیچ ملتی سابقه ندارد، اینکه یک گروه از مردان و زنان محترم و آبرومند شهر دسته جمعی یک سیاه را بگیرند و با چاقو تکه تکه اش کنند. مگر کوکلوس کوکلان هم مثل القائده برای سربریدن و تکه تکه کردن آدم نقاب نمی زدند؟ آمریکایی ها هم وقتی لینچ می کردند هیچ کس جرات نداشت اعتراضی به جمعیت خشمگین بی شعور بکند. و جالب است دوست عزیز، اتفاقا آنها که لینچ می کردند آدمهای اهل کلیسا و اهل دین بودند. بدبختی این است که آمریکایی ها هم بدسابقه اند. آنها هم در سربریدن و تکه تکه کردن آدمها سابقه دارند. مگر حاکم نظامی آمریکایی هانوی نبود که جلوی دوربین عکاسی مغز آن مرد ویتنامی را با گلوله پاشید کف خیابان؟




آمریکایی ها هم برای کشتن آدم از دوربین حیا نکردند. مگر دوربین با دوربین فرق می کند؟ و مگر ویتنامی و آمریکایی و عراقی و افغانی و ایتالیایی با هم فرق می کنند؟ مگر آدم با آدم فرق می کند؟ مگر ارزش جان آدمها یکی نیست؟ ... البته فقط آنها چنین نیستند. آن دانشجوی فارغ التحصیل رشته فلسفه دانشگاه پاریس هم وقتی رفت کامبوج و خواست سوسیالیسم کامبوجی را پیاده کند آدم کشتن را خوب بلد بود. پل پت وقتی رهبر خمرهای سرخ بود صدها هزار نفر را به خاطر اینکه جزو اشراف بودند یا ثروتمند بودند یا فقیر نبودند کشت. مگر او در دانشگاه فرانسه فلسفه نخوانده بود؟ یک روز خمرهای سرخ در پنوم پنه خیابانها را بستند و کف دست مردمی را که از خیابان عبور می کردند لمس کردند و هرکس کف دستش زبر نبود و معلوم بود کشاورز نیست وسط خیابان کشتند.
دوست عزیز! کسانی که اعدام می کردند مزدور نبودند، پول نمی گرفتند. همه فدایی بودند. همه شان حاضر بودند برای کامبوج بمیرند و آدم بکشند. پل پت گفته بود: کامبوجی ها از ساقه برنج خلق شده اند و طرفدارانش برای اثبات همین نظریه احمقانه مثل آب خوردن آدم می کشتند.

خدای من! می بینید در دنیای شما چه خبر است. می ترسم. از وقتی تصویرهای تلویزیونی را دیدم می ترسم. دلم نه فقط برای آدمها بلکه برای شما هم می سوزد. احساس می کنم بوی گند دنیایی که کارش به اینجا رسیده بیشتر از همه دارد شما را خفه می کند. راستش را بخواهید امشب بارها آرزو کردم کاش زنده نبودم و این دنیایی که این همه وحشی و کثیف و خشن است نمی دیدم. دنیایی که در آن اسرائیلی ها با گلوله وسط خیابان برای خدا و برای بیت المقدس آدم می کشند. دنیایی که دخترک فلسطینی هفده ساله به جای اینکه جوانی کند و از این جهان لذت ببرد خودش را و عده بیگناهی یهودی را برای خدا و وطن می کشد. دنیایی که در آن زندانی ها را در ابوغریب مثل حیوان گردن می بندند و این سو و آن سو می کشند و برای آزادی و دموکراسی شکنجه می دهند. دنیایی که در آن جلوی دوربین و جلوی چشمان وحشت زده میلیاردها انسان برای حفظ دین خدا یک آمریکایی را سر می برند و یک ایتالیایی را می کشند. دنیایی که در آن خون کسانی که طالبان برای رضای خدا سنگسار کرده است روی سنگ ها خشک شده است. دنیایی که هر روز یک جسد تیتر اول خبرهای آن است.

خدای من!
من از این دنیا متنفرم. بوی گند همه جا را فرا گرفته است. دلم برای همه آدمهایی که در وحشت زندگی می کنند می سوزد.... خدای من! لطفا چشم هایت را باز کن و ببین چه دنیایی درست کرده ای


متن کامل را از اینجا بخوانید

(
و واقعا باید گفت که: لطفا چشم هایت را باز کن و ببین چه دنیایی درست کرده ای، (با عذرخواهی فراوان از دوستان عزیز) ریـــــــــــــــــــــــــــــــــــدی