دوزخی

گویند که دوزخی بود عاشق و مست - قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود - فردا باشد بهشت همچون کف دست

Monday, October 10, 2005

بدجوری شده. ظاهرا آدم وقتی از همه جا بیخبره، اعتماد به نفسش بیشتره تا وقتی که اطلاعاتش بیشتر میشه. آخه لامذهب، هر چی بیشتر میخونی، میبینی که بیشتر نمی‌دونی. یعنی میفهمی که چقدر چیزها وجود داره که نمی‌دونی. بعد نادانسته‌ها رو مقایسه می‌کنی با دانسته‌ها و معلوم میشه که تقریبا هیچی نمی‌دونی. اونوقته که آدم هرچی اعتماد به نفس داشتی رو از دست میدی. حداقل برای من که اینطور بوده. وقتی خودم رو مقایسه میکنم با ۱۰ سال پیشم، یادم میاد که اون موقع ۱۰۰ برابر بیش از امروز به خودم مطمئن بودم. فکر میکردم که خیلی حالیمه. اما امروز ، جرات نمی‌کنم که دانسته‌هایم را هم بیان کنم چون میبینم که در مقابل ندانسته‌هایم ذره‌ای بیش نیست. چاره چیست نمی‌دانم، اما امیدوارم که حداقل ذره‌ای از آنچه را فکر میکنم باید بدانم، بتوانم فرا بگیرم

قضیه وقتی جالبتر میشه که به همه مسائل علمی نگاه میکنی. یعنی وقتی تحلیل مسائل را از جنبه‌های علمی میخوانی یا میشنوی، دهانت از تعجب باز می‌ماند. اینکه میشود هر پدیده‌ای را فارغ از اینکه در محدوده علوم اجتماعی باشد یا فنی، میتوانی بصورت علمی و سیستماتیک تحلیل کنی، آدم را به حیرت وا میدارد. آنوقت است که در هر قدمی که می‌خواهی برداری، با خود فکر میکنی که آیا تحلیل این موضوع هم قبلا داده شده و آیا میتوان نتیجه را از قبل دانست یا پیشبینی کرد

خلاصه اینکه دانستن از یکطرف آدم را قوی میکند در مقابله در پدیده‌های زندگی، و از طرف دیگر حداقل اعتماد به نفس من را تحت تاثیر قرار داده و زندگی را سخت کرده، چرا که هر قدم را که می‌خواهی برداری، باید به هزار جنبه‌اش بنگری